loading...
در جستجوی کار
آخرین ارسال های انجمن
نیما بازدید : 199 سه شنبه 01 شهریور 1390 نظرات (0)
 

این پست یکم طولانی شد  یعنی  زیادی طولانی شد  واسه همین کم کم بخونید تا دیر تر تموم بشه

اپ بعدی هم ایشالاه جمعه هفته اینده

محتاج دعای همه شما دوستان هم هستیم

.................

نیما به دنبال کار  (قسمت بیست و یکم)

جناب سرهنگ ابتدا یه سوالاتی از ما پرسید در مورد اینکه هدفمون از رفتن به پارتی چی بوده

خیلی سوال کارشناسی و رواشناسی بود جا داره همینجا ازشون تشکر کنم. هر جوابی هم می دادی بر علیه تو استفاده می شد ولی من و حمید بعد از لحظه ای تفکر که البته از حمید بعید بود  محکم و یکصدا  قاطع و برنده گفتیم..ما رفته بودیم جشن تولد.

جناب سرهنگ خیلی از قاطع و یک صدا بودن ما خوشش اومد ولی به روی خودش نیورد نخواست ما لوس بشیم

بعد پرسید بازم این جور جاها می رید

من زود خیلی محکم و استوار گفتم عمرا  ولی حمید بعد از لحظه ای تفکر خیلی اروم گفت نه نمیرم

جناب سرهنگ سوالات زیادی از ما پرسید ولی خوب نمیشه شگردهای پلیسی رو لو داد نباید دزدها و قاتلا با این شگردها اشنا بشن

از حمید خواست بیاد جلو گفتم  حتما می خواد ترتیب حمید رو بده و به اصطلاح  با چند تا سیلی نوازشش کنه

.تو دلم خدا رو شکر کردم اول حمید کتک می خوره  بعد جناب سرهنگ وقتی می خواد من رو بزنه خسته تره

ولی یه حسی گفت زرشششک نوبت تو بشه تازه جناب سرهنگ بدنش گرم شده و تورو بهتر نوازش می کنه

حمید رفت پیشش و بعد جناب سرهنگ  لبتابش رو روشن کرد و فیلم گذاشت

احتمالا فیلمهای یگان ویژه ای و گروگانگیری و بکش بکشی قتل و خونریزی  واسه حمید گذاشته بود حمید که خیلی خوشش نمی یاد از این فیلما

حمید فیلمهای رمانتیک دوست داره و فیلمهای هندی .همیشه بهش میگم هندی همش خالی بندیه به درد نمی خوره

میگه هر چی هست از فیلمای ایرانی که بهتره.فیلمای ایرانی اخر فیلم هر چی مجرده با هم ازدواج می کنن اینا که خالی بندی تره

اول فیلم بابای دختر و خود دختر ماشین اخرین سیستم می خوان اخر فیلم به موتور گازی هم راضی میشن

حد اقل فیلم هندی کامل تره   دعوا داره  یه چند نفر می میرن چند تا تو سر و کله هم می زنن رقص هم داره ادم دلش وا میشه

کلی چیزهم میشه یاد گرفت  البته منظورش چیزای مثبت بود

از قیافه حمید معلوم بود  خیلی از فیلم خوشش اومده شایدم فیلمش هندی بوده به من که نشون نمی دادن

خوب منم خیلی دوست داشتم ببینم ولی از چیزهای خوب چیزی به من نمی رسه شانس ندارم هیچوقت.حالا تا نوبت به ما می رسه فیلمای تکراری پخش می کنند کاش یه فیلم جدید باشه

یه صدایی از درونم گفت اوهو چه خودش رو تحویل می گیره فیلم درخواستی می خواد

جناب سرهنگ به حمید گفت چرا همش می خندی و خوشی؟ این سوا ل هم پلیسی بود من چون با برادرا گشتم یه چیزایی یاد گرفتم

منظور جناب سرهنگ این بود که ایا چیزی مصرف کردی؟چیزی کشیدی؟

حمید با تفکر جواب داد: شاعر گفته لبی که خنده ندارد شکاف دیوار است سری که عشق ندارد کدوی بی عار است

احتمالا این رو کسی واسش اس ام اس کرده این قدر این ور اون ور فرستاده تا خودشم حفظ شده

بعد حمید به طرف من نگاه کرد البته منظورش از کدو من نبودما  من خودم عاشقم.منظورش کسی بود که عشق نداره

من که عاشق کار کردنم.عشق عشقه دیگه

جناب سرهنگ بهش گفت این قدر نخند فکر می کنند دیوونه ای و عقل نداری

جناب سرهنگ یه نگاه به من کرد وقتی توی چشمای من دید خیلی علاقه دارم فیلم ببینم

دلش به حال من سوخت و فیلم از تلویزون گنده ای که اونجا بود هم پخش شد برادرا اونجا همه چیز داشتن

عجب فیلمی بود .فیلم جشن تولد با تمام جزئیات دست برادرای اگاهی بود هر کاری کرده بودیم برادرا دیده بودن

حمید توی فیلم نقش فعالی داشت همه جا حضور مستمر و دائم داشت جناب سرهنگ هم ازش سوالاتی می پرسید
که این کیه اون کیه..و کلی امار و اطلاعات از حمید می گرفت حمید هم همه رو جواب می داد امار همه رو داشت

تا رسید به یه جای فیلم که یه پسره موهاش رو دم اسبی بسته بود

حمید یه هو جو شیطنت و مردم ازاریش بهش فشار اورد

اروم رفت پشت سر پسره این کش بود سیم بود طناب بود یه چیزی تو همین مایه ها که پسره موهاش رو باهاش بسته بود

   با فشار  باز کرد و سریع خودش رو کشید کنار

بعد پسره برگشت که یه چیزی بگه تا دید پشت سرش یه دختر وایساده .نیشش تا  اخرین درجه باز شد

نه نه بهتره ادبی بگم گل از گلش شکفت و کامش روا شد بعدش شیرین کام شد و قصد ازدواج پیدا کرد

فکر کرد دختره این کار رو کرده و خواسته صر صحبت رو باز کنه

جناب سرهنگ  یه نگاه به حمید کرد و گفت می خوای بازم از اینا نشونت بدم

حمید گفت اگه زحمتی نیست نشون بدید خوبه تجدید خاطره میشه

حمید خیلی زود با جناب سرهنگ پسر خاله شده بود

جناب سرهنگ یه اخم کرد بهش   که حمید گفت منظورم این بود درس عبرت میشه واسمون دیگه از این کارا نکنیم

من داشت از کارای حمید خندم می اومد .ولی جرات نداشتم بخندم

بعد رسید نوبت فیلم من البته نقش من توی فیلم زیاد بودا جناب سرهنگ توضیح داد چون همش تکراری بود  بیشتر جاهاش رو حذف کردیم می بینید همیشه نقش من رو می خوان کمرنگ نشون بدن

نشون داد با بچه ها حرف می زدم ازم پرسید اینا کین؟

من گفتم نمیدونم نمی شناسم.هر کسی رو نشون می داد من نمی شناختم

یه نگاه به من کرد یه لحظه حس کردم می خواد بیاد یکی بخوابونه زیر گوش من

تا دیدم از تو مانیتور من و ثریا رو نشون میده گفتم این رو می شناسم..خوب هم می شناختم

حمید هم گفت دخترا را خوب می شناسه و زد زیر خنده

جناب سرهنگ گفت که این طور پس تو هیچکس رو نمی شناسی جز این دختره بعد یه تصویر نشون داد

همونجایی که روی پارچه نوشته شده بود جناب اقای نیما واکسن ساز ورود شما را خیر مقدم عرض می کنیم

داشتم از خجالت اب می شدم..این واکسن جز دردسر چیزی واسه من نداشته

جناب سرهنگ لحن خیلی جدی  و محکم گرفت و گفت قبول داری نیما واکسن ساز توئی؟

. من با کمال شرمندگی گفتم اره.منم

گفت پس قبول داری واکسن سازی؟

گفتم نه.من واکسنی نساختم

لحن جناب سرهنگ خیلی تند شد گفت من رو مسخره می کنی؟تو به خودت اجازه دادی مامور قانون رو مسخره کنی؟

داشت اشکم در می اومد..گفتم الان کتکه رو می خورم..چیزی هم بگم جناب سرهنگ عصبانی تر میشه

زود به خودم اومدم و گفتم نیما تو باید از خودت دفاع کنی نباید کم بیاری..تو اگه می خوای توی اجتماع حضور فعال و پر رنگی داشته باشی باید بتونی از خودت در تمامی عرصه ها دفاع کنی

نیما حق دادنی نیست گرفتنیست

جناب سرهنگ  گفت تو واکسن ساختی دادی جوونا و اونارو به انحطاط کشوندی تو جوونا رو منحرف کردی

جوونا منحرف بشن جامعه منحرف میشه همشم تقصیر توئه

ای بابا تمام مشکلات جامعه شد تقصیر من

حمید خواست حرف بزنه جناب سرهنگ گفت ساکت..حمید گفت ولی جناب سرهنگ

باز جناب سرهنگ گفت میگم ساکت شما حرف نزن

خدایا چرا هر چی سنگه مال پای چلاقه منه؟

گفتم جناب سرهنگ قضیه واکسن یه سوء تفاهمه که همش هم تقصیر این حمید خیر ندیدست

راستش دوست نداشتم خوابم رو واسه جناب سرهنگ تعریف کنم اونم می رفت به بقیه می گفت و همین طوری همه جا پر می شد

و توی مراحل کاریابی من اخلال ایجاد می کرد

جناب سرهنگ گفت جونای مردم تو کما رفتن با مرگ دارن مبارزه می کنن زنده موندشون معلوم نیست تو می گی سوء تفاهم

تقصیر حمید هم هست؟ یعنی حمید با لبای خندونش هم توی این کار دست داره؟یعنی خنده هاش شیطانیه؟

حمید به حرف اومد چی چی حمید دست داره واکسن که همش کار نیماست  از تو فکر نیما اومد حمید بی تقصیره

جناب سرهنگ: پس اعتراف می کنید واکسن رو نیما ساخته؟

حمید گفت :نه نساخته نیما یه نیمرو بلده درست کنه که اونم این قدر بی ریخت میشه که خودشم به زور می خوره

جناب سرهنگ گفت به ما اطلاع دادن یه ماده ناشناخته رو تزریق کردن به جوونا و اونا بعد از چند ساعت حالشون بد شده

ما احتمال می دیدم این همون واکسنی بوده که شما ساختید فکر نکنید می تونید با این دیوونه بازی ها ذهن مارو منحرف کنید

ما زیاد از این چیزا دیدیم به اندازه سن شما من تو کار پلیس بودم

اگه حمید کنار دستم بود  همونجا خفش می کردم.

جناب سرهنگ گفت حرف نمی زنید؟این به ضرر خودتونه و توی پروندتون نوشته میشه  عدم همکاری و تعامل با پلیس و جرمتون سنگین تر میشه

ای بابا اومده بودیم با برادرا همکاری کنیم حالا محکوم میشیم به عدم همکاری و تعامل

گفتم جناب سرهنگ واکسن شوخیه وجود خارجی نداره

گفت شوخی شوخی همه چیز جدی میشه وجود خارجی نداره وجود داخلی که داره تا جوونا رو بدبخت کنه

خواستم بگم اون بیکاریه که جوونا رو بد بخت و بیچاره می کنه ولی کی جرات داشت بگه

جناب سرهنگ گفت چند ساعت که باز داشت شدید حرف زدن یادتون میاد

وای اگه می رفتم باز داشتگاه و پرونده واسم درست می شد عمرا دیگه جایی کار گیرم می اومد

واسه همین گفتم جناب سرهنگ من می خوام اعتراف کنم همه چیز رو می خوام بگم ..

خیلی واسم سخت بود

از یه طرف اخلال در کاریابی از یه طرف هم بازداشتگاه  تازه سرنوشت حمید هم دست من بود

از یه طرف هم حقش بود از یه طرف هم این خواب من بود و حمید تقصیری نداشت

گفتم نیما باید فداکاری کنی.به خاطر حمید هم شده فداکاری کن.نیمای فداکار

و بعد کل ماجرا رو واسه جناب سرهنگ تعریف کردم و کلی عرق شرم ازم سرازیر شد البته عرقا  واسه گرمای هوای اتاق بود

بعد که توضیحات من تموم شد حمید و جناب سرهنگ دو تاشون زدن زیر خنده و تا می تونستن خندیدن

بعد جناب سرهنگ گفت یه وقت نسازیا اون وقت مشکلات جامعه کم میشه و ما از کار بیکار میشیم و بازم زدن زیر خنده

حمید گفت وای جناب سرهنگ شما چه قدر با مزه هستین خوب زدین تو برجک نیما

باز جناب سرهنگ یه نگاه به حمید کرد یعنی اینکه زود خودمونی نشو و سوء استفاده نکن از لبخند من

خلاصه بعد جناب سرهنگ که فهمید ما از اونا نیستیم یکم مارو نصیحت کرد که این جور جاها نرید دشمن در کمین نشسته

شما جوونای خوبی هستید و به حمید گفت تو رابطت قویه اگه چیز جدیدی فهمیدی زود به ما اطلاع بده و بعد شمارش رو داد به حمید

  خواستم بهش بگم حالا که ما خوبیم یه کاری کنید همین جا استخدام بشیم دور هم باشیم

ترسیدم باز بگه اینا دارن خودمونی میشن

بعد هم من و حمید از زحمات برادرا خیلی تشکر کردیم.و گفتیم خیلی دوستشون داریم هر وقت برادرا رو می بینیم دلمون شاد میشه

منم تو دلم این شعر رو به برادرا تقدیم کردم  شبا که ما می خوابیم اقا پلیسه بیداره ما خواب خوب می بینیم اون در فکر شکاره

اخرشعر هم   میگه ما پلیس و دوست داریم بهش احترام میزاریم

از جناب سرهنگ خداحافظی کردیم اومدیم بیرون و رفتیم گوشی رو بگیریم

برادر سرباز پشتش به طرف ما بود حمید گفت برادر این گوشی های ما رو بده که تا حالا کلی ادم نگران ما شدن

برادر صورتش رو برگردوند حمید رو نگاه کرد و با تعجب گقت تو مگه لال نبودی؟ تو چه طوری صحبت می کنی؟

حمید هم بدون اینکه هول بشه گفت جناب سرهنگ معجزه می کنن من رو به حرف اورد الان خوب خوب می تونم حرف بزنم.

برادر سرباز باز به سلولهای خاکستریش فشار می اورد یعنی چه طور ممکنه همچین اتفاقی بی افته؟

اینجا اداره اگاهیه بیمارستان که نیست..ولی چاره ای نداشت جز اینکه باور کنه

بعد گوشی های ما رو داد ولی کلی سوال بی جواب تو سرش داشت رژه می رفت

ما از پیش برادرا اومدیم بیرون و ماشین گرفتیم که بیایم خونه

داشتم از خستگی می مردم ولی حمید انگار خیلی بهش کیف داده بود فیلم هنرمندی هاش رو دیگران دیدن واسه همین بازم حرف می زد

گفت نیما این واکسن تو دردسره ها نزدیک بود به خاطرش بریم بازداشتگاه تو که بلد نیستی یه کار درست انجام بدی مجبوری خوابش رو ببینی

حیف که حال نداشتم وگرنه از تو ماشین پرتش می کردم بیرون

گفتم من که به کسی چیزی نگفتم تو رفتی همه جا جار زدی الان کل دنیا فهمیدن

خواستم یکم بترسونمش و اذیتش کنم تا ساکت بشه و حرف نزنه

گفتم تو برو دعا کن اون فیلمارو جناب سرهنگ به بقیه نشون نده و گرنه ببینن چه کارا کردی حسابت رو می رسن

حمید یه لحظه فکر کرد . از وقتی با من گشته اهل فکر کردن شده و گرنه اصلا فکر نمی کنه.چه من قدر خوب و تاثیر گذارم افرین به من

حمید زنگ زد به جناب سرهنگ و ازش خواست این فیلم واسه بچه ها پخش نشه که جناب سرهنگ هم گفت فیلما با هم فرق داره

و این صحنه ها از توش حذف شده  .حمید از جناب سرهنگ خیلی تشکر کرد و براش توی این پرونده ارزوی موفقیت کرد

و بعد هم یه حرکت زشتی جلوی من انجام داد که این رو من بهش یاد ندادم از همون رفیقای نابابش یاد گرفته

بعد هم رسیدیم به مقصد و از هم خداحافظی کردیم

تا رسیدم خونه لباسام رو هر کدوم یه طرف پرت کردم و زودی رفتم توی تختم

و خیلی زود زود خوابم برد و این گونه بود که یه روز بسیار پر ماجرا تموم شد

 

این داستان ادامه دارد...

.......

کارت شارژ زیاد زیاد بخرید چون فعلا این تنها منبع درآمد جیب مبارک ما است

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 36
  • کل نظرات : 228
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 28
  • بازدید امروز : 4
  • باردید دیروز : 25
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 29
  • بازدید ماه : 30
  • بازدید سال : 65
  • بازدید کلی : 13,837