loading...
در جستجوی کار
آخرین ارسال های انجمن
نیما بازدید : 271 دوشنبه 07 شهریور 1390 نظرات (1)
 اومد جلوی پای ما توقف کرد و من منتظر بودم تا حمید فرمان فرار بده و مثل سربازهای عراقی که تا ایرانی می دیدن در می رفتن ما هم دو تایی در بریم.

شیشه رو کشید پایین حمید توی ماشین رو نگاه کرد نیشش باز شد.و گفت در بستی مجانی می برید؟

دیدم صدای قهقهه از توی ماشین اومد و گفت چرا که نه

حمید به من گفت.بیا سوار شو عسله

گفتم نمی یام تو برو..من با عسل و باقلواهای تو کاری ندارم.اینا به درد تو می خوره

حمید:این عسلش فرق می کنه..مخصوص توئه

نیما:نه خودت برو من باید برم جایی کار دارم.

حمید:اه چه قدر لوس طوری ناز می کنه انگار ادم مهمیه .رییس بانک جهانی هم این قدر ناز نمی کنه

اصلا.یه بیکار چه کاری می تونه داشته باشه؟جز الافی و این ور اون ور رفتن؟

بعد هم اروم گفت.دختر خاله ثریاست..

نیما: چی؟ دختر خاله ثریا؟ اسمش  عسله؟

دیگه عمرا من بیام.مگه یادت رفت شیرین خانوم چی گفت؟

حمید:برو بابا. تو ام مگه یادت رفت چه طوری برادرا گرفتنش؟

اگه پیش بینی بلد بود حضور برادرا  رو پیش بینی می کرد و دستگیر نمی شد

من امادگی ندارم..چرا من رو تو این موقعیت ها قرار می دید.چرا؟

حمید در رو واسه من باز کرد من با احترام فراوان رفتم نشستم ( خالی بستم..پرت شدم تو ماشین )این بشر از ادب و نزاکت بهره ای نبرده

.حمید هم اومد عقب کنار من نشست

 بعد از سلام و احوال پرسی جویا شدن حال و احوال خانوادشون و اقوامشون و کسبه محلشون راه افتادیم

عسل:چرا نیومدین جلو بشینید .زشته عقب نشستید

حمید: شما خانوادگی خطرناک هستید.کسی نباید کنارتون بشینه از قدیم هم گفتن..پیشگیری بهتر از درمانه

عسل در حالی که می خندید  گفت چه ربطی داشت

حمید:ربطش رو نیما می دونه.

راستش منم ربطش رو نمی دونستم.ولی واسه اینکه کم نیارم الکی لبخند زدم که آره من می دونم.من خیلی می دونم

  باز حمید شروع کرد عنان سخن رو در دست گرفتن و حرف زدن و پر حرفی کردن و وراجی کردن و سایر موارد به مقدار لازم

و اونم می خندید یعنی قهقهه می زد.دختر باید یکم سنگین باشه.نباید با هر کلمه ای نیشش باز بشه

من همش می ترسیدم حواسش پرت بشه  تصادف کنه یا بزنه به جایی کشته بشیم منم که اخر شانس

 بعد فردا روز حرف پشت سرمون بزنن که یه دختر با دو تا پسر تو ماشین بودن و فکرای بد راجع ما بکنن

من همیشه می خوام نام نیک از خودم به جا بزاارم. ولی اینجور ی هیچ نامی ازم نمی مونه بلکه کلی هم فحش پشت سرم می دن..

داشتم با خودم تفکر می کردم.که چه طوری از خودم نام نیک به یادگار بزارم و بشریت از من به نیکی و

افتخار یاد کنه.و یه نیما بگن صد تا نیما از جاها دیگشون بزنه بیرون

که با صدای عسل بند افکارم پاره شد .از هم گسست

گفت: اقا نیما چرا این قدر ساکتی. خجالت می کشی؟

پ ن پ منقل اوردم دارم تریاک می کشم.(پیام بازرگانی بود)

حمید: بایدم خجالت بکشه هر کس دیگه هم جای اون بود خجالت می کشید

عسل:چرا مگه اقا نیما چی کار کرده؟کار خطایی ازش سر زده؟

جوری این جمله رو گفت که انگار نیما بچست و شلوار خودش رو خیس کرده

حمید رو با چشمام تهدید کردم.که اگه حرفی از خودکار بزنی با لگد می زنم پس گردنت

حمید حساب کار دستش اومد

حمید: نیما؟ نیما کاری کرده باشه؟ نه بابا.نیما اگه اهل کاری کردن بود که تا الان بیکار نمونده بود

چند دقیقه بعد یه جا نگه داشت حمید بره چیزی بخره بیاد

من عسل خانوم تنها شدیم

 داشت از توی ایینه من رو نگاه می کرد می خواست چیزی بگه حتما کلمات رو گم کرده بود.

من بازم خجالت می کشیدم. تا حالا با یه دختر تو ماشین تنها نبودم...

ولی بعد به خودم گفتم نیما  خل نشو..خجالت نباید بکشی..زشته مردی گفتن زنی گفتن..تو این قدر با حمید گشتی یکم از کارای حمید رو انجام میده

منم تمام نیرو و قدرتم رو جمع کرردم.زل زدم بهش.یه وقت نگن نیما بی زبونه..دختر می بینه وا میره

بعد از یکم من من  کردن گفت اقا نیما یه سوال بپرسم؟

گفتم الانه که بخواد از من خواستگاری کنه من اصلا امادگیش رو نداشتم.ولی نگفتم..گناه داشت.حالا یه سوال داشت یه سوال که کسی رو نمی کشه

گفتم خواهش می کنم بفرمایید

وای نیاد چیزای بد بخواد.به قول حمید اینا خانوادگی خطرناکن.

تا خواست حرف بزنه..یه نفر زد به شیشه..منم که رفته بودم تو حس

از حس اومدم بیروون..دیدم یکی از برادراست .از بس به من علاقه دارن همه جا میان.من و برادرا به هم پیوند خوردیم

حسم می گفت ما رو تعقیب کردن لو رفتیم دیگه.الان به جرم مباشرت در رمالی و جادوگری می گیرن مارو

همین لحظه حمید با چند تا یخ در بهشت تو دستش اومد و رفت پیش برادرا تا مذاکره کنه

عسل : اقا نیما این حلقه رو بگیرید بکنید دستتون چیزی گفتن بگید نامزدیم.

منم که تو موقعیت حساسی قرار گرفته بودم..قبول کردم.

.حلقه رو گرفتم بالاخره از دستگیر شدن که بهتر بود

 ولی هر کاری می کردم تو دستم نمی رفت..فشار دادم.زور زدم تا اخرش رفت

بعد هم خودکار رو از جیبم در اوردم خیلی حرفه ای انداختم زیر صندلی تا از شرش خلاص بشم

بعد پیاده شدم

.برادر هیکلی و بدنساز گفت: مدارک لطفا .مدارک رو نشون دادم..یه نگاه به من کرد..

گفتم تموم دیگه شناخت .بیاین من رو دستگیر کنید.من به همه چیز اعتراف می کنم.

برادر :شما چه نسبتی دارید با این خانوم.

یه لحظه مکث کردم. بعد تو چشمای برادر مامور نگاه کردم

و  تو دلم گفتم برادر من رو ببخش باید بهت دروغ بگم..و خیلی محکم و استوار و با اعتماد به نفس مثال زدنی گفتم ما نامزدیم.

برادر یه لحظه تفکر کرد گفت چرا عقب نشسته بودی؟

حمید:می خواست خودش رو لوس کنه .دوران نامزدی دوران  لوس بازی و ناز کردنه

برادر  یه نگاه به حمید کرد گفتم الان تفنگش رو در میاره یه تیر شلیک می کنه به حمید..بعد ما هم باید فرار کنیم.

برادر: جواب ندادید..

گفتم راستش می دونید چیزه..همین چیز.چه طور بگم

 تمام تفکراتم رو جمع کردم تمام تجربیاتی که از دوستی با حمید داشتم و از فیلما یاد گرفته بودم  رو اوردم یه جا و تو با خودم گفتم الان اگه حمید بود چی می گفت

یکم تمرکز کردم..

بعد گفتم جناب سروان اخه ما نامزدیم.نباید کنار هم بشینیم..اشکال شرعی داره

برادر مامور خیلی از این جواب خوشش اومد.یه نگاه تحسین برانگیزی به من کرد..تو دلش گفت احسنت احسنت.از چشماش هم فهمیدم خیلی خوشحالی همچین جوونایی می بینه

بعد هم حمید یخ در بهشت ها رو تعارف کرد به برادرا

برادر گفت ما نمی خوریم ما در حال انجام وظیفه هستیم

حمید: اینا مال تو فیلماست.ما که با برادرا زحمت کش نیرو انتظامی این حرفارو نداریم

حمید خیلی زود با برادرا خودمونی میشه

برادر به ما گفت ما جلوی یه نفر گرفتیم گفتیم چه نسبتی دارید

اونم با کمال پر رویی گفت هنوز هیچی ولی شاید بعدا نسبت دار بشیم

رو کرد به من گفت جامعه به همچین جوونایی مثل شما خیلی احتیاج داره

بعد خواست درد دلم باز بشه که ای بابا برادر ما بیکاریم جامعه از ما استفاده نمی کنه

احتیاج داره و استفاده نمی کنه اگه احتیاج نداشت با ما چه می کرد

ولی چیزی نگفتم  گفتم الان شک می کنه می گه تو که بیکاری چه طور بهت دختر دادن؟

 از برادرا تشکر کردیم که به فکر جامعه هستن و همه جا حضور فعال دارند

و بعد رفتیم سوار ماشین بشیم

حمید گفت برو جلو بشین.گفتم دوست ندارم

با یه  لحن مسخره ای گفت تو الان نامزدشی باید کنارش باشی یه مرد نباید زنش رو ول کنه..غیرت داشته باش اگه زن من بود..اصلا ولش نمی کردم..تو باید متعهد باشی به زن و زندگیت

یه هو من تحت تاثیر حرفای حمید قرار گرفتم..و شدیدا غیرتی شدم.و جو گرفت رفتم جلو نشستم.

تا رفتم جلو حمید شروع کرد  یخ در بهشت خوردن. پرحرفی و وراجی کردن

این حمید موجود عجیبیه همزمان هم می تونه بوخوره و هم حرف بزنه

حمید: عسل خانوم ببخشیدا.سهم شما رو مجبور شدیم بدیم به برادرا.تا جیگرشون حال بیاد

منم که چون به خاطر برادرا و حال اومدن جیگرشون بود چیزی نگفتم.و گرنه یه بیکار از چیزی به این راحتی نمی گذره

حمید:نیما حلقت چه بهت میاد

عسل خانوم از این حلقه ها ندارید به ما بدید

عسل:نه همین یکی بود

حمید:ماشالاه همه چیزتون هم تکمیله ها.جهازتون چی اونم تکمیله؟

باز شروع کرد خندیدن..جا داره یه بار دیگه تاکید کنم دختر باید سنگین باشه.

نیما: حمید زشته خجالت بکش.

حمید:زشت چیه.داریم راجع به مقوله ازدواج و مسائل  پیرامون اون بحث و تبادل نظر می کنیم

که میگه ازدواج زشته؟اگه زشت بود که این همه ادم ازدواج نمی کردن

حیف پشتم به حمید بود و گرنه همونجا خفش می کردم

بعد از چند دقیقه که خواستیم پیاده بشیم

عسل: آقا نیما اگه میشه من شمارم رو می گم شما ذخیره کنید تو گوشیتون

من که دوست نداشتم خواستم زرنگی کنم.گفتم گوشیم شارژ نداره خاموشه.تو دلم گفتم الان بیخیال میشه

عسل:خوب شما بگید من ذخیره می کنم.

زرشک انگار زرنگی به من نیومده.شماره رو  داشتم می گفتم.همزمان  هم دستم رو بردم تو جیبم تا گوشی رو خاموش کنم.که زنگ زد ضایع نشم.

ولی انگار حرفه ای بود زودتر از از اینکه من اقدامی کنم زنگ زد

عسل: اقا نیما گوشیتون روشنه

سریع خاموش کردم

گفتم چی گوشی من؟ نه بابا خاموشه. این خطا خرابه

حمید از پشت سر گفت امان از دست این مخابرات.همیشه خرابه

بعد هم به مقصد رسیدیم و از عسل خانوم تشکر کردیم که ما رو رسوند و ازش خداحافظی کردیم

و من یه نفس راحتی کشیدم هم از اینکه سالم به مقصد رسیدم هم از اینکه از دست خودکار راحت شدم

بعد که پیاده شدیم حمید گفت می گم خل و ابله و دیوانه ای میگی چرا این حرف رو بهم می زنی

بعد ادای من رو در اورد و گفت گوشیم شارژ نداره.خاموشه..اگه عقل داشتی الان شمارت دستش نمی افتاد.ولی بد هم نشد..ما که می خواستیم شما دو تا به هم برسید چه بهتر این جوری به هم رسیدید

ما بیکارا روی شمارمون خیلی حساسیم.چون شماره کاریمونه و از چندهزار جا قراره بهمون بزنگن

حالا راحت می تونه زنگ بزنه بگه من منشی فلان جا هستم.شما استخدام شدید و تشریف بیارید واسه

بستن قرار داد بعد ما خوشحال شادان بریم  اونجا بفهمیم سرکاری بوده  و با  احساسات ما بیکارا بازی بشه

.نونت کم بود ابت کم بود زرنگ بودنت چی بود اخه

حمید: نیما گدا بازی در نیاری بر ی حلقه رو بفروشیا زشته حلقه ازدواجته.

نگاه کردم دیدم یادم رفته حلقه رو بهش پس بدم.

.حمید: نیما خوش شانسیا خدا واست خواسته..طرف خودش واست حلقه خریده

تو هزینه هات صرفه جویی میشه..ای خدا چرا من ازاین شانسا ندااریم.

طرف ماشین داره جهاز داره حلقه هم خودش می خره دیگه چی می خوای

خواستم همونجا حلقه رو در بیارم بعد به حمید بگم بهش زنگ بزنه بیاد حلقه رو ببره

ولی هر کاری کردم حلقه در نیومد

حمید هم شروع کرد تیکه پروندن که  حلقه صاحبش رو پیدا کرده نمی خواد در بیاد

اگه حلقه در می اومد اگه در می اومد اگه می اومد  همونجا می کردم تو حلق حمید 

بیخیال شدم گفتم وقتی در اوردم بهش پس می دیم.

 از حمید خداحافظی کردم

.اومدم خونه .خیلی خسته بودم.ولی بیشتر از اون گرسنم بود

پریدم سمت یخچال.و غذایی گرم کردم و خوردم.و بعد هم رفتم افتادم جلو تلویزیون مشغول فیلم دیدن شدم . که  وسط فیلم خوابم برد


این داستان ادامه دارد...

.......

کارت شارژ زیاد زیاد بخرید چون فعلا این تنها منبع درآمد جیب مبارک ما است

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 36
  • کل نظرات : 228
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 19
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 17
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 17
  • بازدید ماه : 18
  • بازدید سال : 53
  • بازدید کلی : 13,825