loading...
در جستجوی کار
آخرین ارسال های انجمن
نیما بازدید : 189 سه شنبه 01 شهریور 1390 نظرات (0)
 خوب خدا رو شکر همش خواب و توهم بود

اون روز کلی کار داشتم و تا شب بیرون بودم.

برگشتم خونه به حمید  زنگ زدم  که بهش قضیه دختر اقای خوشبخت رو بگم و باهاش هماهنگ کنم

تا اونم فردا باهام بیاد..بالاخره حمید تجربه بیشتری داشت توی تحقیقات

 ولی در کمال تعجب و ناباوری فهمیدم فردا ازمون استخدامی داریم و منم اصلا یادم نبود..

واسه اولین بار بود یادم رفته بود.

روز بد من تکمیل شده بود..گفتم بیخیالش بابا اونایی که یادت بود چه کردی مگه..

این قدر خسته و ناراحت بوودم که زود خوابم برد و هیچ خوابی هم ندیدم

فردا صبح زود بیدار شدم این دفعه زیاد به خودم نرسیدم..و زود اماده شدم

 مداد پاکن خودکار همه چیز برداشتم و ساعت 6.30 صبح از خونه زدم بیرون

توی این کتابا میگن صبح بود و گنجشکان و پرندگان و بلبلان اواز می خواندند هوای دل انگیز صبحگاهی روح رو نوازش می داد  بوی بهشت از نسیم صبحگاهی استشمام می شد  ولی اینجا از این خبرا نبود

 وقتی رسیدم به محل ازمون فکر می کردم خودم اولم.ولی همیشه یه عده جلوتر از منم بودن

توی اونا یه نفر بود که توی همه استخدامایی که من می رفتم اونم بود

دیگه از بس هم  دیگه رو دیده بودیم با هم اشنا بودیم. با هم سلام علیک کردیم

گفت رفیقت باهات نیست؟ گفتم یکم دیرتر میاد  مثل ما ذوق و شوق نداره

یکم با هم درد دل کردیم.راجع به بیکاری.و جاهایی که واسه استخدام رفته بودیم

خودمون دلمون واسه خودمون کباب شد و به هم روحیه می دادیم.

ازش خوشم می اومد از خودمون بود از قدیم هم گفتن بیکار چو بیکار ببیند خوشش اید

داشتیم با هم حرف می زدیم که حمید از دور پیدا شد طبق معمول نیشش تا اخر باز بود

به به  نیما و  احسان  رکورد داران ازمون استخدامی تو کشور.

خوشحالم شما دو تا رو از نزدیک می بینم.واسه من افتخاره که دو تا از بیکاران جامعه رو ملاقات می کنم

بهش گفتم.خجالت بکش سلامت کو؟جلو مردم یکم ابرو داری کن

برو بابا احسان از خودمونه

. مشغول حرف زدن بودیم  و حمید هم طبق معمول داشت پر حرفی می کرد تا مثلا استرس رو از ما دور کنه.

و شیوه های مقابله با استرس رو اموزش می داد

بعد هم یه کاکائو از جیبش در اورد و مشغول خوردن شد

اینم واسه کاهش استرسه؟ یه تعارف بزنی بد نیستااا.

برو بابا اینا مال وقتیه شرایط برابر نباشه و یکی بد بخت تر از اون یکی باشه تا حس انسان دوستی فوران کنه ولی اینجا همه برابریم..اگه من به شما بدم احساس می کنم سرم کلاه رفته

احسان گفت تو تعارف کن ما نمی خوریم.

اره منم این قدر ساده و زود باور که گول شما رو بخورم.از قدیم گفتن بیکار حیا ندارد

اون گدا بوود.گدا حیا ندارد

.بیکار هم کم کم گدا میشه .نمونش خود تو از زمان قدیم خسیس  بودی کم کم به گدا تبدیل شدی

از بس این جمله رو گفته توی دانشگاه هم این اسم روی من مونده بود

بگو نمی خوام بدم..اون وقت به من میگن خسیس  و گدا .تو دست همه خسیس ها رو از پشت بستی

چند دقیقه بعد اجازه دادن بریم تو واسه امتحان دادن.

اونجا نشسته بودم و داشتم تفکر می کردم که چه طوری برم تحقیق حمید اومد پیش من.

نیما.بد جور داره بهم فشار میاد استرس گرفتم شدید

تو که قبل امتحان حالت خوبت اومد؟ چی شد؟

آزمونایی که منشی ندااره..استرس می افته تو جونم..حضور منشی باعث قوت قلب جوونا میشه

گم شو..من تورو می شناسم..

هیس.من میرم یکم استرسم  بر طرف شد  میاااااااام..

حوصلم سر رفته بود می خواستم هر چه زودتر امتحان شروع بشه زود بنویسم برم.من که چیزی بلد نبودم

بعد از ده دقیقه حمید اومد. گفت:.اخیش استرسم تموم شد .حالا با خیال راحت به سوالا جواب میدم.

سوالا رو دادن راستش زیادی سوالا سخت بود  و بلد نبوودم جواب بدم.

فقط هم ورقه رو اینور اونور می کردم تا شاید یه دو تا سوال اسون پیدا کنم. نبووووود.که نبود

حسابی افسرده شده بودم.یه فکرای شیطانی هم  می اومد تو سرم.

اولین باری که با حمید کنکور دادیم.زود امتحانمون تموم شده بود و ما وقت زیاد اوردیم

و حمید واسه اینکه وقت بگذره پاکنی که همراهش بود رو تیکه تیکه می کرد و میزد به بقیه

و مراقب هم واسه اینکه حمید زود بره و کمتر مردم ازاری کنه گذاشت نیم ساعت زودتر بره بیرون

بقیه باید تا لحظه اخر می موندن ولی خوب من جرات این کارا رو نداشتم 

بعد نیم ساعت دیدم حمید داره صدام می کنه..تیس تیس.نیما.اهای .اوهووووی بلد نیستی تا بگم..

بعد هم رمزی جواب ها رو به من می گفت. ولی من درست نمی شنیدم چی میگه

..بعد رو کرد به مراقبه اقا ببخشید بیسکویت نمی دن؟ما گشنمونه

مراقبه یه نگاه به حمید کرد و گفت اینجا بیسکویت نمی دن حمید هم گفت بیسکویت خیلی جواب میده هااا

باعث موفقیت جوونا تو ازمون میشه.

من فهمیدم رمزش بیسکویته

رمزش هم به  این شکله ب یعنی گزینه دوم. ی یعنی گزینه اخر..س یعنی گزینه سوم. ک .و  نکته انحرافیه..

ت هم یعنی تردید دارم مطمئن نیستم یا مثلا کلمه اچار  ا یعنی گزینه اول  چ یعنی گزینه چهارم. ر هم نکته انحرافیه

منم از خدا خواسته جوابا رو می نوشتم..تستی ها اینجوری حل شد

بعد هم چند تا سوال تشریحی بووود .الکی گردنم رو چرخوندم اینور اینور مثلا گردنم خشک شده

خواستم ببینم حمید چیکار می کنه.دیدم حمید کاغذ در اورده شروع کرده نوشتن..و از مراقب خبری نیست

بعد کاغذ رو پرت کرد طرف من افتاد کنار پام منم که جرات اینجور تقلب ها رو زیاد نداشتم..

یکم دو دل بودم از یه طرف سوالا تشریحی بود و خیلی تاثیر داشت از یه طرف بد جور می ترسیدم که من رو بگیرن و وجهم جلو اون همه ادم بیکار خراب بشه

اخه تو صنف خودمون ادم شناخته شده ای بودم..

حمید هم هی استرس وارد می کرد..خاک تو سرت نیما. بردار دیگه..این قدر هم تابلو بازی در نیار

خیلی اروم خونسرد طوری که کسی نفهمه کاغذ رو کشیدم طرف خودم و بعد پام رو گذاشتم روش

حمید هم داشت می خندید..به ناشی بازی های من

.ضربان قلبم رفته بود بالا..

بعد خیلی حرفه ای خودکارم رو انداختم پایین طوری که کسی نفهمه خم شدم کاغذ و خودکار رو با هم بر داشتم. اصلا هم سخت نبود  . کاغذ رو زیر ورقم گذاشتم..

ضربان قلبم رفته بود رو دور تند..داشتم صدای تالاپ تولوپش رو می شنیدم

خوب تا اینجا که به خیر گذشته بووود..و از این مرحله سر بلند بیرون اومده بوودم.

یعد هم دوباره گردنم درد گرفت خیلی حرفه تر از دفعه قبل سر و گردنم  رو چرخوندم این طرف اون طرف دیدم کسی نیست

اروم ورقه رو اوردم بالا مشغول نوشتم شدم و خیلی تند تند و خرچنگ قورباغه که به سختی خونده می شد داشتم می نوشتم البته انگشتام به سختی حرکت می کرد.ولی.یکم که نوشتم دستم راه افتاد و ترسم هم ریخت

بعد مثل این ادمایی که شیر شدن با کمال پر رویی و خیلی محکم به حمید گفتم سوال اخری رو   بنویس واسم

اخه حسابی بهم مزه داده بود.

دو دقیقه که گذشت دیدم از حمید خبری نشد دوباره سر و گردنم رو یه تکونی دادم.بعد دیدم حمید و مراقب پشت سرم وایسادن و حمید  داره می خنده

نگو این همه مدت که من داشتم خیلی حرفه ای تقلب می کردم مراقب پشت سر من نشسته بوده و من فکر می کردم اونم یکی از همون داوطلباست و داره ازمون میده

من که می خواستم زمین دهن باز کنه من رو قورت بده ولی این حمید نمی تونست جلو خندش رو بگیره

بعد هم خیلی محترمانه و در کمال ادب و بسیار دوستانه  من وحمید رو از امتحان انداختند بیرون

حمید هی ادای من رو در می اورد و می گفت سوال اخری هم بنویس واسم و می زد زیر خنده

درد.کوفت مرض..اینا همش تقصیر تو بود

به من چه خودت گفتی سوال اخری رو بنویس..اصلا همش تقصیر تو بود از بس تابلو بازی در اوردی

چه طور من این همه نوشتم کسی نفهمید..

بمیری حمید.ابروم رفت جلو بچه هااا

فدا سرت در عوضش واست خاطره شد..یه خاطر شیرین.توی تاریخ ثبت میشه.

یه چوب از رو زمین پیدا کردم.  افتادم دنبال حمید  یه چند تا بزنمش دلم خنک بشه

  اونم در حالی فرار می کرد داد می زد :به خدا سوال اخری رو بلد نیستم که بنویسم


این داستان ادامه دارد...

.......

کارت شارژ بخرید چون فعلا این تنها منبع درآمد جیب مبارک ما است


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 36
  • کل نظرات : 228
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 13
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 18
  • بازدید ماه : 53
  • بازدید سال : 88
  • بازدید کلی : 13,860