loading...
در جستجوی کار
آخرین ارسال های انجمن
نیما بازدید : 219 سه شنبه 01 شهریور 1390 نظرات (0)
 

من و حمید منتظر بودیم تا اسم ها خونده بشه   اصلا هم اضطراب و هیجان نداشتیم

ازمون استخدامی نبود که هیجان داشته باشم

  رسید نوبت ما.و خوند..یعنی کی می تونه باشه؟واقعا یعنی کی می تونه باشه؟

. گفت حمید..

واسه یه بار تو زندگی شانس به من رو کرد.نزدیک بود همونجا بپرم هوا و برادر سرباز رو ماچ کنم

حمید ساکت شده بود مثل اینکه از همون اول تو نقشش فرو رفته بود و هیچی نمی گفت.

رفتم بهش گفتم ببین حمید جر نزیا.نیای زیرش بزنی نیای بگی نه قبول نیست

حمید هم با زبون بی زبونی داشت می گفت من که چیزی نگفتم

بهش گفتم ایول خواستم ببینم خوب تو نقشت فرو رفتی یا نه

  با حمید دو تایی خواستیم بریم تو..گفت یکی یکی ..خونه خاله که نیست که همه با هم می خواین برین

من گفتم ببخشید سرکار این لالِ و نمی تونه حرف بزنه و حرفاش رو فقط من می فهمم

دروغ که نگفتم حرفای حمید رو فقط من متوجه میشم خودشم گاهی متوجه نمیشه

به حمید نگاه کرد و متعجبانه گفت لالی و حمید هم ادای لال ها رو در اورد

برادر سرباز داشت به سلولهای خاکستری مغزش فشار زیادی می اورد یه حسی بهش می گفت ولی من صدای این رو شنیدم..

برای همین هر چی اصرار می کردیم قبول نمی کرد  می گفت نوبتی باید باشه نمیشه با هم برید

به حمید گفتم بزار تنهایی بریم. با چشم و ابرو یه جوری فهموند که هیچی نگو می کشمتااااااا

بعد هم بهم فهموند برم اصرار کنم..دلش رو به دست بیارم

خیلی خوب بود که حمید نمی تونست حرف بزنه..داشتم کیف می کردم

یه حسی به من می گفت نیما حمید رو اذیت کن  از این  فرصت ها شاید دیگه گیرت نیاد

بزار یه خاطره خوب از لطف برادرا داشته باشی

ولی باز یه حس دیگه گفت حواست باشه حمید بعدا چند برابر این اذیت تورو تلافی می کنه

حمید خودش اومد پیراهن برادر سرباز رو گرفت و کشید و به من اشاره کرد که ترجمه کنم

منم به بهترین شکل ممکن صحبت های حمید رو ترجمه کردم و برادر سرباز تحت تاثیر قرار گرفت

و خیلی از لحاظ احساسی بهش فشار اومد گفت باشه یکم صبر کنید تا بفرستمون  تو

حمید یه نگاه به من کرد فهمیدم منظورش اینه افرین نیما خیلی خوب ترجمه می کردی

کارت خیلی خوب بود ایول داری.و کلی تعریف دیگه و من اونجا بود که فهمیدم استعداد مترجمی هم دارم

رفتیم با حمید یه جا نشستیم حمید خواست چیزی بگه.گفتم هنوز باید لال باشی

حرف بزنی برادر سرباز می فهمه و اونوقت کلاه گذاشتن سر سرباز قانون در حین انجام وظیفه هم به جرممون اضافه میشه البته به حمید خیلی فشار می اومد ولی خوب هیچی نگفت تا جرممون زیاد نشه

فقط لب و لوچش رو یه جوری کرد که ترجمش میشه دارم واست

منتظر بودیم تا بریم تو . که سهی با چشمای گریون موهایی پریشون از یکی از اتاقا اومد بیرون و با سرعت هر چه تمام تر از کنار ما رد شد احتمالا رفت پیش پاپی

به حمید گفتم یعنی کتکش زدن؟؟

حمید شونه هاشو انداخت بالا..ترجمش یکم سخته . احتمالا یا می خواست بگه نمی دونم. یا می خواست بگه به من چه.

برادر سرباز ما رو صدا زد.باز یه نگاه به حمید کرد و یکم به خودش فشار اورد و گفت برید تو

رفتیم تو یه اتاق تاریک و ترسناک با دیوارهایی پر از تار عنکبووت موش ها و سوسک ها و سایر جانوران در اتاق غوطه ور بودند اسکلت هایی در اتاق افتاده بود که بیش از صدها سال از عمرشان می گذشت(اینا رو الکی گفتم)

رفتیم توی اتاق.. . یه جناب سرهنگ . یا توی همین  مایه ها اونجا نشسته بود

و داشت با تلفن حرف می زد اشاره کرد که بشینیم

تا نشستیم حمید  گفت اخیش راحت شدم.داشتم می مردم.و از دست می رفتم

جامعه جهانی داشت از نبود من داغدار می شد و یکی از نوابغش رو از دست می داد

بعد اومد اروم دم گوشم گفت نیمی این جناب سرهنگ من رو یاد یه جوک می ندازه

بهش گفتم زشته اینجا ادم باش.یه کاری نکن که بندازتمون بازداشگاه .لال بودی خیلی راحت بودیم

بزار بگم تا یادم نرفته بعد هم با یه لحن مخصوص شروع کرد تعریف کردن

دو تا رفیق دعواشون میشه می برنشون کلانتری افسر نگهبان از یکیشون می پرسه اسمت چیه؟

یا رو با بیخیالی جواب می ده و میگه فری افسره حسابی چپ و راستش می کنه و کلی چیز بارش می کنه و میگه فکر کردی  اینجا خونه خالست خودمونی شدی؟ گفتم اسمت چیه؟

یارو که حساب کار دستش اومده بود میگه.فریدون قربان.افسره بر می گرده به اون یکی میگه اسم تو چیه اون که اسمش قلی بوده یکم فکر می کنه بعد با ترس جواب میده:قلیدون قربان.قلیدون

 خیلی خواستم جلو خندم رو بگیرم ولی نتونستم.بلند بلند.زدم زیر خنده

جناب سرهنگ یه نگاهی به من کرد خنده رو لبام محو شد دیگه هیچی نگفتم  تو دلم گفتم نیما جلوی مامور قانون خندیدی خودت رو مجرم بدون..کارت ساختست.

بعد که حرفاش تموم شد اومد  از من پرسید اسمت چیه؟

منم هنوز تو جو جک بودم یه لحظه اومدم بگم نیمی ولی زود به خودم مسلط شدم و تسلط خودم رو باز یافتم با اقتدار و محکم و استوار گفتم نیمااا

جناب سرهنگ هم گفت که اینطور مشتاق دیدار بودیم بعد هم فکر کنم جلوی اسم من یه ضربدر گذاشت.

. از حمید اسمش رو پرسید بعد  که حمید جواب داد  گفت به به اقای خوش خنده..یکم اینجا هم بخندید ما هم لذت ببریم

مثل اینکه قبل از اینکه ما بریم برادرا راجع به ما تحقیقات کرده بودن و همه چیز رو می دونستن حمید گفت اختیار دارین جناب سرهنگ هر خنده مکانی دارد و هر قهقهه جایی ما که مثل بعضی ها نیستیم هر جایی بخندیم

جناب سرهنگ یه نگاه به من کرد منم خودم رو زدم به اون راه فکر کنم یه ضربدر دیگه هم گذاشت جلو اسم من


این داستان ادامه دارد...

.......

کارت شارژ زیاد زیاد بخرید چون فعلا این تنها منبع درآمد جیب مبارک ما است


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 36
  • کل نظرات : 228
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 11
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 11
  • بازدید ماه : 12
  • بازدید سال : 47
  • بازدید کلی : 13,819