loading...
در جستجوی کار
آخرین ارسال های انجمن
نیما بازدید : 179 سه شنبه 01 شهریور 1390 نظرات (0)
 از خونه زدم بیرون

 کیفم رو هم برداشته بودم.تا یه کلاسی هم گذاشته باشم.

داشتن کیف به خوب شدن وجهه ادم خیلی کمک میکنه

به قول حمید همه عقلشون به چشمشونه

سوار تاکسی که شدم

توی تاکسی  کلی با هموطنان و همشهریان در مورد یارانه ها بحث و تبادل نظر کردیم.

و اونا ما رو از نظراتشون بهره مند ساختن ولی من تو این بحثا شرکت نکردم.

چون توی زیست شناسی به ما این چیزا رو  یاد نداده بودن

در مورد کار و کاریابی و بیکاری بود اون وقت من بهره مندشون می کردم که تا مدت ها یادشون نمی رفت

.بحثا رسیده بود به سیاست خارجی دولت و مجلس و حجاب و بی حجابی  که من پیاده شدم

رسیدم خونه اقای خوشبخت اول لباسم رو مرتب کردم. بعد مثل این فیلما دست کشیدم تو موهام

و در زدم.

خانومش در رو باز کرد..اولش به کیفم نگاه کرد

بعد گفت به به مهندس نیما بفرمایید تو.خوش اومدین  عزیز منتظرت بود

عزیز اسم کوچیک اقای خوشبخته..

یه یا لله گفتم و رفتم تو..

نشسته بودم که با صدای اقای خوشبخت به خودم اومدم.

سلام نیما جان..خوش اومدی پسرم..

نگاهم رفت رو دماغ اقای خوشبخت دماغش رو چسب زده بود.اروم بی صدا طوری که کسی شک نکنه

و نفهمه شروع کردم خندیدن

دست خودم نبود .تا حالا ندیده بودم مرد دماغش رو عمل کنه.داشتم دماغ اقای خوشبخت رو بررسی می کردم.هنوز ورم داشت

اقای خوشبخت که دید من خیلی به دماغش توجه می کنم فکر کرد من از دماغش خوشم اومده

گفت خوشگل شده نه؟ خواستم بگم صاحبش خوشگله. که پشیمون شدم.به قول حمید خوشگل رو برای اقایون به کار نمی برن.میگه اقا خوشگله از صد تا فحش هم بدتره

.گفتم بله اقای دکتر کارشون خیلی خوب بوده.نمی دونم چرا حس می کردم از توی یکی از اتاقا یه نفر هی سرک می کشه

اقای خوشبخت گفت :راستش نیما جان ازت خواستم بیای راجع به یه امر خیر صحبت کنم.

البته قبلش با داییت هم مشورت کردم اونم راضی بود و حمایت کرد

من یکم خجالت کشیدم.اخه تا حالا کسی از نزدیک راجع به امر خیر با من صحبت نکرده بود

گفت: نیما جان بهتره برم سر اصل مطلب..

بفرمایید اقای خوشبخت من سر و پا گوشم

تو می دونی که من پسر ندارم.واسه همین تورو مثل پسر خودم می دونم

همیشه هم دوست داشتم پسری مثل تو داشته باشم.

با خودم فکر کردم.حتما می خواد من دامادش بشم..واسه همین  بیشتر خجالت کشیدم.

ادامه داد که :ولی خوب قسمت نبود..الان هم 3 تا دختر دارم مثل پنجه افتاب. راضیم ازشون..

الان هم یه خواهشی ازت دارم

 دیگه مطمئن مطمئن شدم منظورش همونه که من فکر می کنم

ازت می خوام یه کاری واسم انجام بدی.امید وارم که قبول کنی بدون من قبولت دارم.

ولی اقای خوشبخت من..شرایطش رو ندارم.درسم مونده کار هم ندارم

می دونم نیما جان.اینا از نظر من ملاک نیست مهم اینه من به تو اعتماد کامل دارم

راستش خیلی خوشحال شدم نزدیک  بود برم رو ابرا.ولی ترسیدم  تو راه با هواپیما تصادف کنم.زود اومدم پایین

.با خودم گفتم نیما ببین چه قدر تحویلت می گیرن.دامادشون بشی دیگه تو رو رو سرشون می زارن

نیما شانس همیشه در خونت رو نمی زنه..قبول کن نیما..توهم بسه..بگو بله

ولی یه حسی گفت برو بابا چه خودش رو تحویل می گیره.نوشابه بدم خدمتت؟نه پول داری نه کار

نه چیزای دیگه.بعد دختر مردم رو هم می خوای؟

در دیزی بازه حیای نیما کجا رفته؟

واسه همین حیا خواستم به اقای خوشبخت پیشنهاد رد بدم..می خواستم بگم اقای خوشبخت من دوست دارم همسر ایندم رو خودم انتخاب کنم ولی خوب دلم نمی یومد بگم.بالاخره اونا روی من حساب کرده بودن

گفتم ببخشید اقای خوشبخت واسه کدوم دخترتون؟

پس فهمیدی منظورم رو..واسه دختر بزرگه

به فکر رفتم..دختر بزرگه همسن من بود و داروسازی می خوند

 نه نمی خوام.بازم خواستم پیشنهاد رد بدم.اخه توی تلویزیون شنیده بودم حتما یکی دو سال بین زن و شوهر اختلاف سنی باشه و گرنه دعواشون میشه

باز دیدم یه نفر داشت از توی اتاق سرک می کشید.

گفتم اقای خوشبخت شما هر چی بگید من قبول می کنم.

ممنون نیما جان من به تو مثل چشمام اعتماد دارم پسرای پاک  و صادق مثل تو کم پیدا میشن

راستش خودم هم این قدر خودم رو قبول نداشتم. 

گفت که :شرایط ظاهری من رو می بینی اگه می شد و به کسی دیگه اعتماد داشتم   مزاحم تو نمی شدم.

در دروازه رو میشه بست و در دهن مردم رو نمیشه بست.

فقط کافیه من رو با این قیافه ببینن کلی حرف پشت سرم می زنن

درست میگین اقای خوشبخت اگه مردم بدونن خیلی بد میشه ولی خیالتون راحت من به هیچکی نمی گم

نیما جان راستش.می خوام تو بشی نماینده من و بری تحقیقات

تحقیقات چی؟ و  اینجا بود که من حسابی روشن شدم.

واسه دختر بزرگه اقای خوشبخت خواستگار اومده بود و از من می خواست که برم در مورد داماد تحقیق کنم

چون خودشون با دماغشون دوست نداشتن بیرون دیده بشن

  تمام ارزوهای من خراب شد..کلی برنامه ریخته بودم برای خودم ولی زود از بین رفت

شانس ندارم.دیگه.قضیه افتابه و لب دریا که گفتم یادتونه..

اخه چرا این قدر راحت با احساسات ما جوونا بازی می کنن..چرااا؟

خواستم واسه همین لج کنم و بگم نه.تا انتقام گرفته باشم

اخرش قبول کردم وگفتم هر کمکی از دستم بر بیاد در خدمتم.

ادرس و مشخصات رو از اقای خوشبخت گرفتم و با اندوه و غم و ناراحتی فراوان از کلبه امال و اروزها ( یعنی همون خونه اقای خوشبخت) اومدم بیرون


این داستان ادامه دارد...

.......

کارت شارژ بخرید چون فعلا این تنها منبع درآمد جیب مبارک ما است

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 36
  • کل نظرات : 228
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 7
  • بازدید ماه : 42
  • بازدید سال : 77
  • بازدید کلی : 13,849